فصل بهاران

 

فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری

گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

رومی رخان ماه وش زاییده از خاک حبش

چون تو مسلمانان خوش بیرون شده از کافری

گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین

و آن نرگس خمار بین و آن غنچه‌های احمری

گلبرگ‌ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر

آویزها و حلقه‌ها بی‌دستگاه زرگری

در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر

وز رنگ در بی‌رنگ پر تا بوک آن جا ره بری

گل عقل غارت می‌کند نسرین اشارت می‌کند

کاینک پس پرده است آن کو می‌کند صورتگری

ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را

چون این گل بدرنگ را در رنگ‌ها می‌آوری

گر شاخه‌ها دارد تری ور سرو دارد سروری

ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری

چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل

چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری

    مولوی در بهاران به دامان طبیعت می رود و زیبایی ها را به نظاره می نشیند. او پدیده های زیبای طبیعت را که اکنون دلفریبان نباتی اند را حوری و پریانی می بیند که در پی عرضه ی خاتم سلیمانی و برای امتثال امر، صف بسته اند. او بر آن است که از زیبایی های ظاهر فراتر رود. به بلبل (مظهر عاشق) نگاه می کند و در جان او گل (معشوق) را می بیند. از گل به عقل کل متوجه می شود. دمی صورت ها را رها کرده در عالم بی صورتی پران می شود تا به مقیم درگاه معشوق بی صورت شود.

می گوید:

 ای بستگان تن به تماشای جان روید

کاخر رسول گفت تماشا مبارکست

   پس هر ناظری به طبیعت، باید که چنین مسیری طی کند تا به آفریدگار زیبایی ها آن معشوق مهربان رسد. چه خوش گفت حافظ که:

گفتم که کفر زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی، هم اوت رهبر آید

درود بر رهروان عالم زیبایی باد

آسمان از نگاه مولوی

 

ای آسمان که بر سر ما چرخ می‌زنی

در عشق آفتاب تو همخرقه منی

والله که عاشقی و بگویم نشان عشق

بیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی

از بحر تر نگردی و ز خاک فارغی

از آتشش نسوزی و ز باد ایمنی

ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت

آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی

از گردشی کنار زمین چون ارم کنی

وز گردشی دگر چه درختان که برکنی

شمعی است آفتاب و تو پروانه‌ای به فعل

پروانه وار گرد چنین شمع می‌تنی

پوشیده‌ای چو حاج تو احرام نیلگون

چون حاج گرد کعبه طوافی همی‌کنی

حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید

ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی

جمله بهانه‌هاست که عشق است هر چه هست

خانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی

زین بیش می‌نگویم و امکان گفت نیست

والله چه نکته‌هاست در این سینه گفتنی

چنان دیدم دوش که خداوند جهان را شست

  سه شبانه روز است که ابرهای خزانی بر بالای شهر سایه افکنده اند و بیدریغ می بارند. باران برای من خاطرات کودکی را تداعی می کند. صدای او سرود زندگی است و شور و نشاط. باران رحمت خداست و بوی او را می پراکند. بسیار شادمانم و به شکرانه ترجمه شعری از "ویلیام ال. استیجر" تقدیم دوستان می کنم:

چنان دیدم دوش که خداوند جهان را شست

در بارش لطیف آسمانی خویش

و بامداد جهان را در آفتاب گسترد

تا خشک شود.

او هر تیغه ی باریک علف را شست و شو داد

و هر درخت لرزان را، 

و رگبارهایش را بر فراز تپه ها فرو بارید

و دریای مواج را جارو کرد.

گل سفید، سفیدتر شد

گل سرخ سرخ تر شد

زیرا خداوند چهره های عطر آگین همه را شست

و آنها را در خواب کرد.

هیچ پرنده ای نیست 

و هیچ زنبوری

که پرنده ای پاک تر

و زنبوری پاکیزه تر نشده باشد.

 

چنان دیدم دوش که خداوند جهان را شست.

ای کاش مرا هم می شست

و غبار آلودگیم را می زدود

و مانند آن سپیدار کهنسال 

پاک و شفاف و در خشان می کرد.

"در پناه خداوند مهربان شاد باشید"

ما هیچ، ما نگاه

 برنامهی درس فرهنگ و هنر در مدارس ایران را که بررسی کنیم، از ما معلمان هنر خواسته نشده که دانش آموزان را هنرمند بار بیاوریم. این امر، در فرصت محدود کلاس میسر هم نیست. ولی در این فرصت محدود کارهایی هم می توان کرد. "ما هیچ، ما نگاه" نام دفتر شعری از سهراب سپهری است. این عبارت برای ما بسیار جای تأمل دارد. می گوید که انسان چیزی جز نگاه نیست. هر کسی با نگاه به خود و به عالم، است که تعریف می شود. سهراب سپهری، شاعر و نقاش است با نگاه ویژه خود -به درون و بیرون-. راستی اگر "نگاه" از شاعر بگیریم برای او چه می ماند؟ آنچه سخن او را در دل ما می نشاند همین نگاه زیبای او است. این است که ما باید نگاه را قدر بدانیم. اگر کسی از ما صاحب نگاه شد و یا دست کم، نگاه بزرگان و صاحبان نگاه را به دانش آموزان منتقل کرد، کار سترگی در آموزش فرهنگ و هنر انجام شده و ما بختیار خواهیم بود. 

در ادامه یکی از اشعار سهراب را از دفتر "ما هیچ، مانگاه" تقدیم دوستان می شود. امید که در تغییر مطلوب نگاه دانش آموزان و دانشجویان موثر باشید. نگاهتان سر سبز و باشکوه:

یازدهمین شعر از دفتر «ماهیچ، مانگاه» :

تنهاي منظره


كاج هاي زيادي بلند. 
زاغ هاي زيادي سياه‌. 


آسمان به اندازه آبي‌. 
سنگچين ها ، تماشا، تجرد. 
كوچه باغ فرا رفته تا هيچ‌. 
ناودان مزين به گنجشك‌. 
آفتاب صريح‌. 
خاك خوشنود. 

چشم تا كار مي كرد 
هوش پاييز بود. 

اي عجيب قشنگ! 
با نگاهي پر از لفظ مرطوب 
مثل خوابي پر از لكنت سبز يك باغ‌، 
چشم هايي شبيه حياي مشبك ، 
پلك هاي مردد 
مثل انگشت هاي پريشان خواب مسافر ! 
زير بيداري بيد هاي لب رود 


انس 
مثل يك مشت خاكستر محرمانه 
روي گرماي ادراك پاشيده مي شد. 
فكر 
آهسته بود. 
آرزو دور بود 
مثل مرغي كه روي درخت حكايت بخواند. 
دركجاهاي پاييزهايي كه خواهند آمد
يك دهان مشجر
از سفرهاي خوب
حرف خواهد زد؟


  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شعر و تصویر از سایت: http://www.sohrabsepehri.org/

 

قطعه ای از شمس تبریزی

 

گفت: در کشتی نشسته بودم، گوهری چون آفتاب پیدا آمد، در روی دریا

یکی نظر کردم در آن گوهر، خواست نور چشمم را ربودن!

به دو دست دو چشم را گرفتم...

و تماشاها و عجایب دریا می گفت.

گفتم: تماشا می روی؟ تماشا می خواهی؟ بیا اندرون من تماشا کن.

تفرج عالمِ خود و اندرون خود کردی، تفرج عالم من و اندرون من بکن!

نقل از کتاب کیمیا شماره ی 6 انتشارات روزنه

 

 نقاشی ایرانی برگی از غزلیات شمس 

تصویری از طبیعت زیبای جواهرده

 

 

این تصویر از طبیعت بسیار زیبای جواهرده رامسر است که روز پنجشنبه یکم مرداد نود و چهار گرفته شده است. درختان زیبا، چشمان را مدت ها خیره می کند. هوای سرد و مه آلود، برای ما همدانی ها تجربه ای از زمستان در اوج گرمای تابستان را به همراه دارد. بودن در این مکان بهشتی، لحظاتی ناب برای اندیشه درباره ی خود، خدا و دستگاه آفرینش برای شما به ارمغان خواهد داشت. به دیدارش بشتابید.

طبیعت همچون قبای خدا

"متن تقریرشده درباره ی ارتباط با طبیعت در دوره ی ضمن خدمت کلاس هشتم شهریور 93 ناحیه دو همدان"   

سخن از طبیعت بسیار پیچیده و در عین حال شیرین است. امروز وقتی از طبیعت سخن می­ گوییم گویی از پدیده ه­ای دور و غریب سخن می­ گوییم. شاید یک دلیلش این باشد که زندگی جدید و ابزار و وسایل آن و مفاهیم تازه­ ای که برای ما آورده، بکلی ما و طبیعت را از هم دور کرده است. در روزگار پیش از مدرن، انسان، هر لحظه در دامان طبیعت بود، در زمین سیر می کرد و چشم به آسمان­ ها می ­دوخت و بسیاری از نیازهای روحی خود را ازین طریق برمی­ آورد. انسان طبیعت را زنده می ­دید، به او به احترام می­ نگریست، نه -مانند اکنون- موجودی مرده و به عنوان منبعی سرشار از انرژی و مواد خام و ... .

حافظ را بیاد بیاوریم که به رودخانه نگاه می­ کرد و گذر عمر را در آن می ­دید:

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

ادامه نوشته

سرآغاز

خرد هرکجا گنجی آرد پدید       به نام خدا سازد آنرا کلید

    اکنون سرشار از شادی و محبت نوشتن آغاز می کنم. خداوند را می خوانم تا در این مسیر یار و یاورم باشد و سهم مرا -چون دیگر معلمان گرامی- در بسط فرهنگ و هنر ایران عزیز روزافزون کند. از باب براعت استهلال شعری از خانم امیلی دیکنسون در باب طبیعت می آورم که ارتباطی وثیق با فرهنگ و هنر دارد.

صدای پای زنبورها

        به من جادوگری می آموزد.

             اگر بپرسی چرا،

مردن از گفتنش آسان تر است.

                 سرخی بلندای تپه ها

          مرا بی خود و بی اختیار می کند.

                               اگر زبان به طعنه گشایی، 

بر حذر باش، که خدا اینجاست،

                            همین و بس!

     طلوع صبح،

   بر قدر و منزلت من می افزاید. 

اگر گویی چگونه،

         آن نقاش -که مرا چنین تصویر کرده است-

                                به تو پاسخ خواهد داد.

از کتاب در قلمرو زرین، دکتر الهی قمشه ای